روزنوشت من

دوست ندارم مقایسه بشم!

انقدر بدم میاد از مقایسه که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و سریع بعدش اشکام سرازیر میشن ولی با این حال بهترین تصمیم، تصمیمی هست که متناسب من و توانایی هام و رقبا و زمان باقی مونده باشه!

همینجوری

گاهی احساس افسردگی می کنم. شاید به خاطر قرصه شایدم به خاطر اینه که خیلی وقته از خونه در نیومدم بیرون. شایدم هر دو!

زندگی این روز ها

حقیقتا خیلی دوست دارم زندگی رو شاعرانش کنم ولی تمام این روز های من خلاصه شده تو درس خوندن و سر و کله زدن برای درس خوندن و گاهی هم گلایه و ناامیدی از خودم.

خب همیشه اینو به خودم گفتم ولی کاری که الان میکنم سرنوشتم رو در سال آینده رقم میزنه. می تونم تصور کنم که سال بعده و نتونستم و همه چی تموم شده ولی بعدش چشمام رو باز کنم و ببینم که الان وقت دارم و می تونم تغییرش بدم.

مارپله

زندگی مثل بازی مارپله ست خیلی کم پیش میاد یه نفر بدون اینکه تورش بخوره به مار ها و سقوط کنه به موفقیت و جایگاه برسه.

واقعیت زندگیم؟!

بابا با مامان بحث می کنه چون فکر می کنه تقصیر اونه که من بیرون نمیرم خیلی یا به عبارتی هیچوقت خیلی بیرون نرفتم و طرفدار پر و پاقرص تو خونه موندنم؛ اما حقیقت نداره. این واقعیت که فرزندش یه آدم منزوی شبیه افسرده هاست آزارش میده.
راستش زندگی خودمم خودمو آزار میده. دلم می خواد مثل آدمای دیگه که رنگارنگ زندگی می کنن موفقن و اخر هفته ها میرن کوه و تا مدت طولانی میتونن با بقیه ارتباط داشته باشن و خسته نشن باشم ولی هیچوقت نتونستم. 

چرا انقدر سرگردونم؟

فکر کنم حدود سه روزه منتظرم یونیتی دانلود بشه. تو این حین داشتم فکر می کردم خیلی حرفه ادم 6 سال از زندگیشو هدر بده و من واقعا این کارو کردم و راستش این داره حرصم رو درمیاره که کل عید و همچنین دیروز هم به دیر بیدار شدن با گوشی کار کردن گذشت. نمی دونم واقعا دارم با زندگیم چیکار می کنم. حقیقتش اصلا هیچ وقت تا حالا برای یه مدت طولانی یه کار ثابتی رو انجام ندادم و این وضعیت داره ناامید و افسرده م می کنه من بای دیفالت همیشه ساعت یازده پا میشم پس فرقی نمی کنم یک بخوابم یا چهار. پس بذار امتحان کنیم. 6 تا ویدیو رو نگاه کنم و اسکرین بگیرم تا یکم بیافتم جلو!! در ضمن درسای دانشگاه و خوندنشون مونده به نظرم یه برنامه ریزی درست حسابی لازمه واسه این دو روز!!

آپدیت کوچیک درباره این دوازده روز

خیلی وقت بود می‌خواستم بیام اینجا و بنویسم ولی خب تنبلی حقیقتا نمی‌ذاشت این عید رو کلا خواب بودم و بازی می‌کردم. خب البته پوینت مثبتش این بود که تو سال جدید دوتا کار جدید شروع کردم بدون درآمد البته ولی بازم می لنگه یه جای کار اونم اینه که روتین ندارم و نمی تونم به طور منظم درس بخونم. دانشگاه داره تموم میشه و عملا من تو این چند سال چیزی یاد نگرفتم ئ ترس از اینکه واقعا داره دیر میشه تمام وجودم رو گرفته. امیدوارم امسال تصمیمای خوبی بگیرم. تصمیمای خوب و بزرگ

تو اونی که فکر می کردم نبودی

زندگی خیلی عجیب پیش میره. من همیشه بیش از اندازه خیال پردازی می کردم. یک نفر تو رویاهام فرشته یا الگو ای بود که خیلی نشده بود باهاش همکلام شم و بلا استثنا تو این 5 سال یعنی از زمانی که باهاش آشنا شدم هر اتفاقی تو زندگیم پیش می اومد اون پایه ثابت تمام رویا پردازی هام بود چون از نظرم همه چیز تموم بود. اما وقتی چند روز پیش فرصت پیش اومد تا یک روز خانوادگی بریم سفر با اینکه باز هم باهاش همکلام نشدم ولی تمام چیزی که ساخته بودم ازش شاید بت بشه گفت تمامش فرو ریخت و الان احساس می کنم دیگه تو رویاهام تنهام. اون آدم همون مهربون همه چیز تموم نبود. همونی بود که چون غذا باب میلش نبود جمع و گذاشت رفت و تنهایی برای خودش غذا خرید. همونی بود که به کارمند فرودگاه گفت اینا چی می فهمن از خانواده و مهاجرت همونی بود که گفت تا حالا پاشو دورتر از جایی که هست نذاشته. من فکر می کردم یعنی چون خانواده ش می گفتن زیاد کتاب می خونه دیگه باید ادم بهتری باشه اما نه! چطور تو کتابا بهش یاد نداده بودن که به ثروت و دارایی خانواده ش نباله و احترام بزرگتر رو حتی اگه وضعیت مالی و اجتماعی خوبی نداشته باشه نگه داره. همیشه فکر می کردم این چیزا واسه فیلماست. اما واقعیت این بود که اون من و خانواده م هم همینطور می دید.

دوشنبه 20 شهریور

کل روزو خوش گذروندم با دوستم. ظهر پیام داد که درست میشه و منم گفتم شب با هم صحبت می‌کنیم و حتی زنگ زده بود بهم و برنداشتم و بعدش من زنگ زدم بهش و با عجله که تمایل نداره انگار گفت اوکیه خدافظ الان هم نوشتم اوکی شد گفت آره ولش کن. چرا من ناراحتم. چرا من امروز بیشتر دوست داشتم پیشم باشی. رفتم با یکی از فضای مجازی صحبت کردم. این دفعه یکی که واقعا پخته تر از کسایی بود که دیدم. خیلی باحال بود صحبت کردن باهاش ولی چرا عذاب وجدان داشتم؟ 

  • نظرات [ ۰ ]

نمیدونم یکشنبه یا دونشبه

بعد جدایی بیشتر تونستم به خودم و هویتم فکر کنم. به این حقیقت تلخ رسیدم که من واقعا هویت بارزی ندارم از خودم. قبلا فکر می کردم هویتم تحت تاثیر آدمی که دوست داشتم دسخوش تغییر شده و امروز فهمیدم هویتم با تبعیت بی چون و چرا از خانواده شکل گرفته و هویت خاصی ندارم. به قول کتاب من به عینه سندروم دختر خوب دارم که شاید باورتون نشه ولی این سندروم خیلی بده. باعث میشه شما خودتون رو مثل آشغال دور بریزید و دیگران رو تو اولویت قرار بدید.

ما بعد جدایی هر روز صحبت می کنیم. احساس گناه داشتم از تموم کردن رابطه م حتی گاهی به برگشتن فکر می کردم. احساس گناهم به خاطر سندروم دختر خوب بودنه ولی امروز بیشتر متوجه تصمیمم درست بوده. با حرف زدن خارج رابطه و به طور دوستانه فهمیدم واقعا آدم هم نبودیم. خب این در عین حال ناراحت کننده و در عین حال خوشحال کننده هست. نمی دونم چرا دوست داشت تبدیل به پسر بد بشه. می دونم اتفاقا به خاطر دوستش که هیچوقت خوشم نمی اومد ازش. بعد تموم شدن رابطه مون سریع با یکی دیگه که قبلا خوشش می اومد ازش صحبت کرده و حقیقتا ناراحت شدم و بهش گفتم کاش سریع صحبت نمی کردی بالاخره ارزش داشت رابطه‌مون. ناراحتم عمیقا ولی چاره ای نیست. باید رو خودم کار کنم فقط. 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan