روزنوشت من

چرا انقدر سرگردونم؟

فکر کنم حدود سه روزه منتظرم یونیتی دانلود بشه. تو این حین داشتم فکر می کردم خیلی حرفه ادم 6 سال از زندگیشو هدر بده و من واقعا این کارو کردم و راستش این داره حرصم رو درمیاره که کل عید و همچنین دیروز هم به دیر بیدار شدن با گوشی کار کردن گذشت. نمی دونم واقعا دارم با زندگیم چیکار می کنم. حقیقتش اصلا هیچ وقت تا حالا برای یه مدت طولانی یه کار ثابتی رو انجام ندادم و این وضعیت داره ناامید و افسرده م می کنه من بای دیفالت همیشه ساعت یازده پا میشم پس فرقی نمی کنم یک بخوابم یا چهار. پس بذار امتحان کنیم. 6 تا ویدیو رو نگاه کنم و اسکرین بگیرم تا یکم بیافتم جلو!! در ضمن درسای دانشگاه و خوندنشون مونده به نظرم یه برنامه ریزی درست حسابی لازمه واسه این دو روز!!

آپدیت کوچیک درباره این دوازده روز

خیلی وقت بود می‌خواستم بیام اینجا و بنویسم ولی خب تنبلی حقیقتا نمی‌ذاشت این عید رو کلا خواب بودم و بازی می‌کردم. خب البته پوینت مثبتش این بود که تو سال جدید دوتا کار جدید شروع کردم بدون درآمد البته ولی بازم می لنگه یه جای کار اونم اینه که روتین ندارم و نمی تونم به طور منظم درس بخونم. دانشگاه داره تموم میشه و عملا من تو این چند سال چیزی یاد نگرفتم ئ ترس از اینکه واقعا داره دیر میشه تمام وجودم رو گرفته. امیدوارم امسال تصمیمای خوبی بگیرم. تصمیمای خوب و بزرگ

تو اونی که فکر می کردم نبودی

زندگی خیلی عجیب پیش میره. من همیشه بیش از اندازه خیال پردازی می کردم. یک نفر تو رویاهام فرشته یا الگو ای بود که خیلی نشده بود باهاش همکلام شم و بلا استثنا تو این 5 سال یعنی از زمانی که باهاش آشنا شدم هر اتفاقی تو زندگیم پیش می اومد اون پایه ثابت تمام رویا پردازی هام بود چون از نظرم همه چیز تموم بود. اما وقتی چند روز پیش فرصت پیش اومد تا یک روز خانوادگی بریم سفر با اینکه باز هم باهاش همکلام نشدم ولی تمام چیزی که ساخته بودم ازش شاید بت بشه گفت تمامش فرو ریخت و الان احساس می کنم دیگه تو رویاهام تنهام. اون آدم همون مهربون همه چیز تموم نبود. همونی بود که چون غذا باب میلش نبود جمع و گذاشت رفت و تنهایی برای خودش غذا خرید. همونی بود که به کارمند فرودگاه گفت اینا چی می فهمن از خانواده و مهاجرت همونی بود که گفت تا حالا پاشو دورتر از جایی که هست نذاشته. من فکر می کردم یعنی چون خانواده ش می گفتن زیاد کتاب می خونه دیگه باید ادم بهتری باشه اما نه! چطور تو کتابا بهش یاد نداده بودن که به ثروت و دارایی خانواده ش نباله و احترام بزرگتر رو حتی اگه وضعیت مالی و اجتماعی خوبی نداشته باشه نگه داره. همیشه فکر می کردم این چیزا واسه فیلماست. اما واقعیت این بود که اون من و خانواده م هم همینطور می دید.

دوشنبه 20 شهریور

کل روزو خوش گذروندم با دوستم. ظهر پیام داد که درست میشه و منم گفتم شب با هم صحبت می‌کنیم و حتی زنگ زده بود بهم و برنداشتم و بعدش من زنگ زدم بهش و با عجله که تمایل نداره انگار گفت اوکیه خدافظ الان هم نوشتم اوکی شد گفت آره ولش کن. چرا من ناراحتم. چرا من امروز بیشتر دوست داشتم پیشم باشی. رفتم با یکی از فضای مجازی صحبت کردم. این دفعه یکی که واقعا پخته تر از کسایی بود که دیدم. خیلی باحال بود صحبت کردن باهاش ولی چرا عذاب وجدان داشتم؟ 

  • نظرات [ ۰ ]

نمیدونم یکشنبه یا دونشبه

بعد جدایی بیشتر تونستم به خودم و هویتم فکر کنم. به این حقیقت تلخ رسیدم که من واقعا هویت بارزی ندارم از خودم. قبلا فکر می کردم هویتم تحت تاثیر آدمی که دوست داشتم دسخوش تغییر شده و امروز فهمیدم هویتم با تبعیت بی چون و چرا از خانواده شکل گرفته و هویت خاصی ندارم. به قول کتاب من به عینه سندروم دختر خوب دارم که شاید باورتون نشه ولی این سندروم خیلی بده. باعث میشه شما خودتون رو مثل آشغال دور بریزید و دیگران رو تو اولویت قرار بدید.

ما بعد جدایی هر روز صحبت می کنیم. احساس گناه داشتم از تموم کردن رابطه م حتی گاهی به برگشتن فکر می کردم. احساس گناهم به خاطر سندروم دختر خوب بودنه ولی امروز بیشتر متوجه تصمیمم درست بوده. با حرف زدن خارج رابطه و به طور دوستانه فهمیدم واقعا آدم هم نبودیم. خب این در عین حال ناراحت کننده و در عین حال خوشحال کننده هست. نمی دونم چرا دوست داشت تبدیل به پسر بد بشه. می دونم اتفاقا به خاطر دوستش که هیچوقت خوشم نمی اومد ازش. بعد تموم شدن رابطه مون سریع با یکی دیگه که قبلا خوشش می اومد ازش صحبت کرده و حقیقتا ناراحت شدم و بهش گفتم کاش سریع صحبت نمی کردی بالاخره ارزش داشت رابطه‌مون. ناراحتم عمیقا ولی چاره ای نیست. باید رو خودم کار کنم فقط. 

  • نظرات [ ۰ ]

1402/5/24 روز

نام اینجا را باید به گاه نوشت تغییر بدم. چند مدته که از یاد بردم اینجارو. اگه بخوام از حال و هوای این روزا بگم باید بگم که تابستون اصلا خوبی نبود. انگار تمام این مدت توی یه کابوس زندگی می کردم. مرگ ناگهانی نوجوون و حال بد اقوام و ... . من هنوزم قدرت اینو ندارم به خوبی با دیگران ارتباط برقرار کنم. اما فکر کنم پیشرفت کردم چه از لحاظ درسی، چه تفکر و حتی کاری. راستش نمی دونم می تونم تو این کار دووم بیارم یا نه. ولی الان اینو می دونم که هیچ مهارتی رو به خوبی بلد نیستم. به همین خاطر مرددم و نمی دونم چطور باید به استرسم غلبه کنم.

  • نظرات [ ۰ ]

من اکنون

فقط می‌توانم بگویم من اکنون مانند سابق دیگر خوشحال نیست. فقط می‌توانم یک جمله دیگر بگویم "من اشتباه کردم". من چطور بگویم زیر دست و پای بی توجهی و بی ارزشی و حس تلخ چیزی که من به آن بگویم خود دشمنی له شده ام.

سه شنبه ۱۲ اردیبهشت

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم. باز هم نشستم تو دانشکده فیزیک مامن همیشگی من تو دانشگاه.

هنوزم زندگی پیچیدگی خودشو داره. هنوزم درگیرم با خودم، با آدمای خوب زندگیم، با همه چی! 

دیروز حقیقتا روز خوبی نبود. بحث کردیم، سردرد شدید و حالت تهوع داشتم و اون آدم سمی هم بازم سمی بودن خودشو نشون داد. هنوز خستگی دیروز، بحثا، حرفا تو جونمه. امروز یه کم پوکرم البته با هم یه صبحانه خیلی خوبی خوردیم که چسبید و من الان حس درس خوندن ندارم و منتظرم تو از کلاست دربیای و بریم سر کلاس حل تمرین.

  • نظرات [ ۰ ]

آخرین جمعه ی پاییز سال

هی میام بنویسم برات می‌خوای ثابت کنی زندگیم بدون تو سخت تره؟ آره راست میگی سخت تره. دلم داره از جاش در میاد که فقط یک کلمه باهات صحبت کنم بعد میام می‌بینم حتی چیزی هم نگفتم که بابتش بخوام ازت معذرت خواهی کنم! بعد دوباره نوشته ی تو کانالت یادم می‌افته که نوشتی وقتی که با من گذروندی رو فقط تلف کردی و غم عالم می‌ریزه تو دلم. فقط دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم!


 

آینه

از دیشب که اون آهنگو برام فرستادی روز و شبم شده اون آهنگ بس که قشنگ بود. از اون موقع هر وقت آهنگ پخش میشه هر دفعه با خودم میگم (دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم). خیلی سخته هر روز نگران این باشم که نکنه نشه که بشه. اصلا دوست داشتن با همین بالا و پاییناش قشنگه، حتی اون رنجی که تحمل می‌کنی هم قشنگه. این که نمی‌دونی چی میشه!

Designed By Erfan Powered by Bayan