روزنوشت من

تشویش این مغز

دانشکده فیزیک هم چیزای قشنگی رو نشون میده. دختری که با اعتماد به نفس، بدون توجه به اطرافیانش داره آواز می‌خونه. البته نه الان جمعیت زیاد شد نمی‌تونم تمرکز کنم. اصلا چی می‌خواستم بگم؟

اون هات چاکلتی که تو کافه دور هم خوردیم بهم دل درد داد. اصلا چرا به جای اینکه لذت ببرم از دور هم بودنمون، باید به این فکر کنم که کاش تو هم بودی؟ می‌دونم شاید تمایلی بود برای بیشتر موندن اما من نمی‌تونستم! من می‌خواستم تنها باشم! این مدت عجیب تمایل دارم تنها باشم. دوست ندارم کسی بیاد تو خلوتم. حتی با معدود آدم ها راجع به حال و هوام حرف می‌زنم. باورت میشه؟‌ منی که تا می‌رفتم خونه باید اتفاقات رو تعریف می‌کردم الان دلم نمی‌خواد جیزی بگم. تنها چیزی که دلم می‌خواد سکوته و سکوت! شاید فکر کنی دیوونه شدم! خب البته بیراه هم فکر نمی‌کنی. اینا رو دارم می‌نویسم تا ذهنم خالی شه، حداقل تا زمان بگذره.

راستی کی قراره بیای؟‌ اصلا می‌خوای بیای؟

آره چرا نیای؟ میای ولی باز هم تظاهر می‌کنی به ندیدنم یا حداقل از اون نگاه های سنگینت بهم میندازی. اه از دانشکده فیزیک هم دیگه خوشم نمیاد. چرا اینجا هم شلوغه؟‌

رفت و آمد ادما داره حالمو به هم می‌زنه. 

مهم نیستا که درباره‌م چی فکر می‌کنن ولی بازم مهمه. خودم فکر می‌کردم یه جایی نشستم تو تیرراس دید نباشم. صدای تو بود که رد شدی رفتی؟

به نظر میاد دیگه نتونم تمرکز کنم 

من باید برم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan