روزنوشت من

من سرگردان

من نمی‌دونم تهش قراره چی بشه ولی حکمت این همه اتفاقی رو به روی هم قرار گرفتن رو هم نمی‌دونم. الان اومدم کتابخونه. وقتی با بچه ها به خصوص ب همونی که می‌دونم ازش بدت میاد دیدیمت، اینطوری بودم که خدایا اینجا هم باید رو به روی هم باشیم؟ همیشه زمانی منو باید ببینی که ناخواسته بقیه در کنارم قرار می‌گیرن. نمی‌دونم راستشو بخوای چرا حتی هیچی سفارش نداده تا دیدی ما اومدیم بلند شدی رفتی ولی این دو روز فرار کردنت واقعا عجیبه. نمی‌دونی حتی من کل اون مدت رو همش چشمم به بیرون بود جوری که ب هم فهمید. همش خوش نمی‌گذشت بهم. 

بچه ها می‌گفتن بیا خوابگاه اما راستشو بخوای نتونستم برم اونجا گفتم میرم کتابخونه یا می‌خوابم یا درس می‌خونم. خودم می‌دونستم ولی به یه خلوت احتیاج دارم شاید یه جایی نزدیک به تو. نمی‌دونم آخر قصه‌ی این اتفاقی دیدنا همش فرار کردن و در آخر تسلیم شدن توعه یا قرار چیز دیگه ای باشه؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan