مثل اینکه با این همه روز و شب سریال دیدن فقط دارم از واقعیت فرار میکنم.
راستش خوابی که دیدم یه سری احساسات هضم نشده رو برام بیشتر بولد کرد و با هجوم افکار و دلایل از خواب پاشدم. دلم برا اون زمان و اون ادم تنگ شده ولی همچنان اصلا دلم نمیخواد که برگردم حتی اگه یه سری خاطرات به یاد آوردنشون برام دلتنگی به همراه داشته باشه. فقط میخوام به خودم بگم هر چی بوده تموم شده. دیگه نه تو مقصری نه اون.
هر چی بوده تموم شده ...
ذهن عزیزم نمیدونم چرا داری بازی درمیاری ولی بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم. باید بتونی تمرکز کنی. باید! چطور میتونم تمرکزمو ببرم بالا واقعا نمیدونم ...
ازش خوشم نمیاد و بهش احترام هم نمیذارم ولی نمی دونم چه کرمیه وقتی میدونم اعتماد به نفسمو ازم میگیره و بهم میگه نمی تونی با قدرت باز میرم سمتش تا ثابت کنم اشتباه میکنه. انگار دارم خودمو امتحان میکنم که بفهمم کی قراره انقدر قوی شم که حرفای ناامید کننده بقیه حالمو خراب نکنه و انگیزه مو ازم نگیره. باید اعتراف کنم از وقتی پامو گذاشتم تو دهن شیر دستام از استرس یخ زدن و تمرکزم از بین رفت ولی این دفعه از بین نمیرم. قول میدم.