روزنوشت من

آینه

از دیشب که اون آهنگو برام فرستادی روز و شبم شده اون آهنگ بس که قشنگ بود. از اون موقع هر وقت آهنگ پخش میشه هر دفعه با خودم میگم (دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم). خیلی سخته هر روز نگران این باشم که نکنه نشه که بشه. اصلا دوست داشتن با همین بالا و پاییناش قشنگه، حتی اون رنجی که تحمل می‌کنی هم قشنگه. این که نمی‌دونی چی میشه!

تشویش این مغز

دانشکده فیزیک هم چیزای قشنگی رو نشون میده. دختری که با اعتماد به نفس، بدون توجه به اطرافیانش داره آواز می‌خونه. البته نه الان جمعیت زیاد شد نمی‌تونم تمرکز کنم. اصلا چی می‌خواستم بگم؟

اون هات چاکلتی که تو کافه دور هم خوردیم بهم دل درد داد. اصلا چرا به جای اینکه لذت ببرم از دور هم بودنمون، باید به این فکر کنم که کاش تو هم بودی؟ می‌دونم شاید تمایلی بود برای بیشتر موندن اما من نمی‌تونستم! من می‌خواستم تنها باشم! این مدت عجیب تمایل دارم تنها باشم. دوست ندارم کسی بیاد تو خلوتم. حتی با معدود آدم ها راجع به حال و هوام حرف می‌زنم. باورت میشه؟‌ منی که تا می‌رفتم خونه باید اتفاقات رو تعریف می‌کردم الان دلم نمی‌خواد جیزی بگم. تنها چیزی که دلم می‌خواد سکوته و سکوت! شاید فکر کنی دیوونه شدم! خب البته بیراه هم فکر نمی‌کنی. اینا رو دارم می‌نویسم تا ذهنم خالی شه، حداقل تا زمان بگذره.

راستی کی قراره بیای؟‌ اصلا می‌خوای بیای؟

آره چرا نیای؟ میای ولی باز هم تظاهر می‌کنی به ندیدنم یا حداقل از اون نگاه های سنگینت بهم میندازی. اه از دانشکده فیزیک هم دیگه خوشم نمیاد. چرا اینجا هم شلوغه؟‌

رفت و آمد ادما داره حالمو به هم می‌زنه. 

مهم نیستا که درباره‌م چی فکر می‌کنن ولی بازم مهمه. خودم فکر می‌کردم یه جایی نشستم تو تیرراس دید نباشم. صدای تو بود که رد شدی رفتی؟

به نظر میاد دیگه نتونم تمرکز کنم 

من باید برم

من سرگردان

من نمی‌دونم تهش قراره چی بشه ولی حکمت این همه اتفاقی رو به روی هم قرار گرفتن رو هم نمی‌دونم. الان اومدم کتابخونه. وقتی با بچه ها به خصوص ب همونی که می‌دونم ازش بدت میاد دیدیمت، اینطوری بودم که خدایا اینجا هم باید رو به روی هم باشیم؟ همیشه زمانی منو باید ببینی که ناخواسته بقیه در کنارم قرار می‌گیرن. نمی‌دونم راستشو بخوای چرا حتی هیچی سفارش نداده تا دیدی ما اومدیم بلند شدی رفتی ولی این دو روز فرار کردنت واقعا عجیبه. نمی‌دونی حتی من کل اون مدت رو همش چشمم به بیرون بود جوری که ب هم فهمید. همش خوش نمی‌گذشت بهم. 

بچه ها می‌گفتن بیا خوابگاه اما راستشو بخوای نتونستم برم اونجا گفتم میرم کتابخونه یا می‌خوابم یا درس می‌خونم. خودم می‌دونستم ولی به یه خلوت احتیاج دارم شاید یه جایی نزدیک به تو. نمی‌دونم آخر قصه‌ی این اتفاقی دیدنا همش فرار کردن و در آخر تسلیم شدن توعه یا قرار چیز دیگه ای باشه؟

تهش چی؟

امروز داشتم چتای قدیمیمو می‌خوندم. یه جایی بود که ازم پرسیده بودی که تهش چی؟ ته زندگیت؟ فکری شده براش؟ مثلا ته همین رشته ای که داری می‌خونی؟ و جواب من اون موقع هم می‌دونم که کامل نبود و جالب‌تر و غم‌انگیزتر اینکه حتی الان هم نمی‌دونم تهش قراره چی بشه!

Designed By Erfan Powered by Bayan