زندگی خیلی عجیب پیش میره. من همیشه بیش از اندازه خیال پردازی می کردم. یک نفر تو رویاهام فرشته یا الگو ای بود که خیلی نشده بود باهاش همکلام شم و بلا استثنا تو این 5 سال یعنی از زمانی که باهاش آشنا شدم هر اتفاقی تو زندگیم پیش می اومد اون پایه ثابت تمام رویا پردازی هام بود چون از نظرم همه چیز تموم بود. اما وقتی چند روز پیش فرصت پیش اومد تا یک روز خانوادگی بریم سفر با اینکه باز هم باهاش همکلام نشدم ولی تمام چیزی که ساخته بودم ازش شاید بت بشه گفت تمامش فرو ریخت و الان احساس می کنم دیگه تو رویاهام تنهام. اون آدم همون مهربون همه چیز تموم نبود. همونی بود که چون غذا باب میلش نبود جمع و گذاشت رفت و تنهایی برای خودش غذا خرید. همونی بود که به کارمند فرودگاه گفت اینا چی می فهمن از خانواده و مهاجرت همونی بود که گفت تا حالا پاشو دورتر از جایی که هست نذاشته. من فکر می کردم یعنی چون خانواده ش می گفتن زیاد کتاب می خونه دیگه باید ادم بهتری باشه اما نه! چطور تو کتابا بهش یاد نداده بودن که به ثروت و دارایی خانواده ش نباله و احترام بزرگتر رو حتی اگه وضعیت مالی و اجتماعی خوبی نداشته باشه نگه داره. همیشه فکر می کردم این چیزا واسه فیلماست. اما واقعیت این بود که اون من و خانواده م هم همینطور می دید.