روزنوشت من

آخرین جمعه ی پاییز سال

هی میام بنویسم برات می‌خوای ثابت کنی زندگیم بدون تو سخت تره؟ آره راست میگی سخت تره. دلم داره از جاش در میاد که فقط یک کلمه باهات صحبت کنم بعد میام می‌بینم حتی چیزی هم نگفتم که بابتش بخوام ازت معذرت خواهی کنم! بعد دوباره نوشته ی تو کانالت یادم می‌افته که نوشتی وقتی که با من گذروندی رو فقط تلف کردی و غم عالم می‌ریزه تو دلم. فقط دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم!


 

در باب سه شنبه

باید بگم تجربه ی خیلی خوبی بود. از اون دوناتی که از انقلاب گرفتیم بگیر تا چایی‌ و بیسکویتی که تو اون سرما تو زیرج خوردیم. حتی اون آقایی که کنار دانشکده حقوق داشت از خودش عکس می‌گرفت و برگشتم بهت گفتم چقدر واقعا شبیه حقوق‌دان هاست. چیپس و پفکی که از اون مغازه گرفتیم و به خاطر سردی هوا داشتیم می‌دویدیم که دیدیم سگا تو فاصله ی خیلی نزدیک بهمون واق واق میکنن و گفتی ندو الان میافتن دنبالمون.

 حقیقتا سه‌شنبه خوبی بود. 

خدارو بابتش شاکرم.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan