روزنوشت من

17 شهریور

اون برگشته! بعد از سه سال. انقدری تغییر کرده که نمی‌دونم از اولش اصلا می‌شناختمش یا نه. رفتاراش عجیبه و همه چیز براش مسخره‌س. دارم سعی می‌کنم که برام مهم نباشه و باهاش کاری نداشته باشم حتی اگه به این قیمت تموم شه که برای همیشه بره. 

4 شهریور

راستش خیلی دوست دارم بتونم خوب بنویسم و قلم خوبی داشته باشم ولی متاسفانه اینطور نیست. پس با زبون خودم می‌نویسم. زندگی چند ماهی هست خیلی سخت شده. انگار سایه سنگینش هر روز رومه و می‌تونم احساس کنم. خودم را با انواع کلاس ها خفه کردم اما الان حتی انگیزه ای برای ادامه دادن ندارم.

هر چی بوده تموم شده

راستش خوابی که دیدم یه سری احساسات هضم نشده رو برام بیشتر بولد کرد و با هجوم افکار و دلایل از خواب پاشدم. دلم برا اون زمان و اون ادم تنگ شده ولی همچنان اصلا دلم نمیخواد که برگردم حتی اگه یه سری خاطرات به یاد آوردنشون برام دلتنگی به همراه داشته باشه. فقط میخوام به خودم بگم هر چی بوده تموم شده. دیگه نه تو مقصری نه اون.

هر چی بوده تموم شده ...

میخوای بگی نمیتونم ولی باور دارم که میتونم

ازش خوشم نمیاد و بهش احترام هم نمیذارم ولی نمی دونم چه کرمیه وقتی میدونم اعتماد به نفسمو ازم می‌‌گیره و بهم میگه نمی تونی با قدرت باز میرم سمتش تا ثابت کنم اشتباه می‌کنه. انگار دارم خودمو امتحان می‌کنم که بفهمم کی قراره انقدر قوی شم که حرفای ناامید کننده بقیه حالمو خراب نکنه و انگیزه مو ازم نگیره. باید اعتراف کنم از وقتی پامو گذاشتم تو دهن شیر دستام از استرس یخ زدن و تمرکزم از بین رفت ولی این دفعه از بین نمیرم. قول میدم.

دوست ندارم مقایسه بشم!

انقدر بدم میاد از مقایسه که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و سریع بعدش اشکام سرازیر میشن ولی با این حال بهترین تصمیم، تصمیمی هست که متناسب من و توانایی هام و رقبا و زمان باقی مونده باشه!

زندگی این روز ها

حقیقتا خیلی دوست دارم زندگی رو شاعرانش کنم ولی تمام این روز های من خلاصه شده تو درس خوندن و سر و کله زدن برای درس خوندن و گاهی هم گلایه و ناامیدی از خودم.

خب همیشه اینو به خودم گفتم ولی کاری که الان میکنم سرنوشتم رو در سال آینده رقم میزنه. می تونم تصور کنم که سال بعده و نتونستم و همه چی تموم شده ولی بعدش چشمام رو باز کنم و ببینم که الان وقت دارم و می تونم تغییرش بدم.

واقعیت زندگیم؟!

بابا با مامان بحث می کنه چون فکر می کنه تقصیر اونه که من بیرون نمیرم خیلی یا به عبارتی هیچوقت خیلی بیرون نرفتم و طرفدار پر و پاقرص تو خونه موندنم؛ اما حقیقت نداره. این واقعیت که فرزندش یه آدم منزوی شبیه افسرده هاست آزارش میده.
راستش زندگی خودمم خودمو آزار میده. دلم می خواد مثل آدمای دیگه که رنگارنگ زندگی می کنن موفقن و اخر هفته ها میرن کوه و تا مدت طولانی میتونن با بقیه ارتباط داشته باشن و خسته نشن باشم ولی هیچوقت نتونستم. 

چرا انقدر سرگردونم؟

فکر کنم حدود سه روزه منتظرم یونیتی دانلود بشه. تو این حین داشتم فکر می کردم خیلی حرفه ادم 6 سال از زندگیشو هدر بده و من واقعا این کارو کردم و راستش این داره حرصم رو درمیاره که کل عید و همچنین دیروز هم به دیر بیدار شدن با گوشی کار کردن گذشت. نمی دونم واقعا دارم با زندگیم چیکار می کنم. حقیقتش اصلا هیچ وقت تا حالا برای یه مدت طولانی یه کار ثابتی رو انجام ندادم و این وضعیت داره ناامید و افسرده م می کنه من بای دیفالت همیشه ساعت یازده پا میشم پس فرقی نمی کنم یک بخوابم یا چهار. پس بذار امتحان کنیم. 6 تا ویدیو رو نگاه کنم و اسکرین بگیرم تا یکم بیافتم جلو!! در ضمن درسای دانشگاه و خوندنشون مونده به نظرم یه برنامه ریزی درست حسابی لازمه واسه این دو روز!!

آپدیت کوچیک درباره این دوازده روز

خیلی وقت بود می‌خواستم بیام اینجا و بنویسم ولی خب تنبلی حقیقتا نمی‌ذاشت این عید رو کلا خواب بودم و بازی می‌کردم. خب البته پوینت مثبتش این بود که تو سال جدید دوتا کار جدید شروع کردم بدون درآمد البته ولی بازم می لنگه یه جای کار اونم اینه که روتین ندارم و نمی تونم به طور منظم درس بخونم. دانشگاه داره تموم میشه و عملا من تو این چند سال چیزی یاد نگرفتم ئ ترس از اینکه واقعا داره دیر میشه تمام وجودم رو گرفته. امیدوارم امسال تصمیمای خوبی بگیرم. تصمیمای خوب و بزرگ

تو اونی که فکر می کردم نبودی

زندگی خیلی عجیب پیش میره. من همیشه بیش از اندازه خیال پردازی می کردم. یک نفر تو رویاهام فرشته یا الگو ای بود که خیلی نشده بود باهاش همکلام شم و بلا استثنا تو این 5 سال یعنی از زمانی که باهاش آشنا شدم هر اتفاقی تو زندگیم پیش می اومد اون پایه ثابت تمام رویا پردازی هام بود چون از نظرم همه چیز تموم بود. اما وقتی چند روز پیش فرصت پیش اومد تا یک روز خانوادگی بریم سفر با اینکه باز هم باهاش همکلام نشدم ولی تمام چیزی که ساخته بودم ازش شاید بت بشه گفت تمامش فرو ریخت و الان احساس می کنم دیگه تو رویاهام تنهام. اون آدم همون مهربون همه چیز تموم نبود. همونی بود که چون غذا باب میلش نبود جمع و گذاشت رفت و تنهایی برای خودش غذا خرید. همونی بود که به کارمند فرودگاه گفت اینا چی می فهمن از خانواده و مهاجرت همونی بود که گفت تا حالا پاشو دورتر از جایی که هست نذاشته. من فکر می کردم یعنی چون خانواده ش می گفتن زیاد کتاب می خونه دیگه باید ادم بهتری باشه اما نه! چطور تو کتابا بهش یاد نداده بودن که به ثروت و دارایی خانواده ش نباله و احترام بزرگتر رو حتی اگه وضعیت مالی و اجتماعی خوبی نداشته باشه نگه داره. همیشه فکر می کردم این چیزا واسه فیلماست. اما واقعیت این بود که اون من و خانواده م هم همینطور می دید.

Designed By Erfan Powered by Bayan